وبلاگ

توضیح وبلاگ من

تبیین مبانی انسان شناختی مفهوم مسئولیت پذیری در مکتب اگزیستانسیالیسم و نقد دلالت های آن در تعلیم و تربیت- قسمت ۲

 
تاریخ: 22-12-99
نویسنده: نجفی زهرا

احمدی در کتابش “هایدگر و پرسش بنیادین” ترس را از نظر هایدگر اینگونه تبیین میکند:
ترس نیز از پرتاب شدگی به جهان نتیجه میشود. ترس از نگرانی جداست، و شدت مییابد، زیرا چیزی در جهان را مایه و علت خود میداند. خواه این چیز یا امر یا رخداد معرفی شده باشد، یا به صورت ناروشن و مبهم باقی مانده باشد. من از امری در جهان میترسم. حتی اگر این امر مکافات دینی من در جهانی دیگر باشد، در این جهان دانسته و معنا شده است. ترس همواره دلیل دارد، حتی اگر هنوز سرچشمهاش ناشناخته باقی مانده باشد. علت یا موضوع آن به من نزدیک میشود. تا این موضوع یا علت از من دور است ترس خفته است. خطاست که ترس را احساسی درونی بدانیم. ترس نیز گونهای به روی جهان گشوده شدن است. من همواره برای خودم یا کسان و چیزهایی که برای من مهماند، میترسم. ترس ریشهای در «من بودگی» دارد. (احمدی، ۱۳۸۸، ۳۷۵)
این در «من بودگی» که ترس ریشه در آن دارد، از نظر هایدگر مسئولیت آفرینِ فرد است. چرا که بودن در هستی مستوجب پذیرش مسئولیتِ بودن و در واقع مسئولیتِ وجود است. و از آنجا که بودن به تنهایی و بدون هیچ تکلیفی، ترسی را به همراه ندارد، پس این مسئولیت است که ترس را بر انسان تحمیل میکند.
لذا در ادامه میگوید: من همچون هستندهای که باید مراقب خود باشم، میترسم. ترس از «با هستن» نتیجه میشود. ترس حالتی است که من در آن قرار میگیرم. ریشهای هستی شناسانه دارد و باید بتوانم که آن را به گونهای هستی شناسانه و نه اُنتیک بررسی کنم. کییرکگور میان ترس که علت آن مشخص است، با نگرانی که علت آن ناروشن است، تفاوت قائل میشد. هایدگر نیز به همین تفاوت تأکید میکرد. (احمدی، ۱۳۸۸، ۳۷۵)
هایدگر میگوید: هراس، مرا از دلبستگیها و معنیهای زندگیم در جهان جدا میکند و بوسیله این شناسایی است که من یا میتوانم به این وجود غیراصیلی که بگونهای غیرشخصی تعیین شده ادامه دهم و یا با تلاشی قهرمانانه، مسئولیت شخصی وجود خودم را به عهده گیرم. (بلاکهام، ۱۳۸۷، ۱۴۶)
دلواپسی
آنچه را که واژه die Sorge پیش میکشد دشوار میتوان در زبان فارسی به یاری یک واژه بیان کرد. واژه «تیمار» که من به کار بردهام نیز برابر کامل و دقیقی برای sorge نیست. در آلمانی میتوان با واژه Sorge دو حالت را بیان کرد. یکی مراقبت و دومی دلواپسی. همچنین، فعل sorgen نیز هردو معنای مراقب بودن و دلواپس بودن را داراست. (احمدی، ۱۳۸۸، ۴۷۳) همچنین در زبان فرانسوی واژه Souci هر دو معنا را منتقل میکند. شاید در فارسی واژه های «دغدغه» و «دغدغه خاطر» تا حدودی رساننده دو معنا باشند، اما گمان میکنم که «تیمار» بهتر از آنها از عهده رساندن معنای Sorge برمیآید. (احمدی، ۱۳۸۸، ۴۷۳) در ادبیات کهن ما «تیمار» به معنای مراقبت از بیمار وپرستاری کردن از او میآمد؛ همچنین مراقبت از هر شخصی بود که به مصیبتی دچار آمده، و افسرده، یا ناتوان شده باشد. در این واژه قدیمی دو معنای «مراقبت کردن» و «دلواپس بودن» همراهاند. مادر تیماردار کودک خویش است. هم از کودک مراقبت میکند و هم دلواپس رشد، سلامت، و آینده اوست. «تیمار» معناهای دیگری هم دارد، از جمله خدمت، غمخواری، مواظبت، تعهد و نیز فکر و اندیشه. (احمدی، ۱۳۸۸، ۴۷۴)
به هر حال مفهومی که واژه Sorge منتقل میکند این است که انسان یگانه هستندهای است که به هستی میاندیشد، و این را میداند که باید مراقب، متوجه، و دلواپس هستی باشد. هایدگر از Sorge آن دلواپسی و دغدغه دازاین نسبت به آیندهاش را، و این را که دازاین به فهم خود از هستی وابسته است، پیش میکشید. همین معنا را او گاه با besorgen یعنی «توجه به امری داشتن»، و با besorgt یعنی «دلنگران» و «مضطرب» مطرح کرد. (احمدی، ۱۳۸۸، ۴۷۴)
مارتین هایدگر در “هستی و زمان” در خصوص واژه Besorgen مینویسد:
این واژه همچنین ممکن است به معنای مراقبت کردن از چیزی به مفهوم «نگه داشتن آن برای خود» باشد. تعبیر مشخص دیگر این واژه وقتی است که درجملهای از این دست به کار میرود: «دلنگرانم که مبادا این اقدام شکست بخورد.» در اینجا این واژه به معنای دلواپسی به کار رفته است. (هایدگر، ۱۳۸۶، ۱۸۰)
هایدگر بر آن است که دلواپسی معطوف به خود هستی ما ـ در این جهان است، که با این هستی پای هر شیئی یا چیز معینی ـ که در این جهان است به میان میآید. بدینسان دلواپسی، بیش از هر احساس دیگری، جهان را بر ما مکشوف میسازد: یعنی، ما را رو در روی جهان قرار میدهد، جهانی که نسبت بدان اکنون دیگر خویشتن را در یک رابطه مخاطره آمیز احساس میکنیم. بدین ترتیب دلواپسی، نخستین قرینهای که ما را به وجود اصیل بشری رهنمون میشود و نیل بدان برای آدمی ممکن است را به دست میدهد. اما در زندگانی عادی ما معمولاً از این وضع طفره میرویم؛ ما کوشش میکنیم این دلواپسی نامشخص را تغییر شکل دهیم و آن را به ترس یا اضطرابی مشخص که مربوط به فلان یا بهمان موضوع بخصوص است مبدل سازیم. بدینسان دلواپسی اصیل، در وجود پیش پا افتاده ما، ناپدید میشود و به صورت کنجکاوی و تفحص درمیآید. در اینجا هایدگر این نظر را از سنت مسیحی اقتباس میکند، که وجود دنیوی آدمی را وجودی پراکنده قلمداد میکند ـ حالتی که در آن آدمی مدام با پراکنده کردنها و منحرف ساختنهای ذهن خود از خود و وجود خود، خویشتن را مشغول میدارد:«پریشان از پریشانی به کمک پریشانی».(بارت، ۱۳۶۲، ۵۰)
لذا دازاینِ هایدگر که به معنای بودن در هستی است، مفهوم دیگری با نام دلواپسی که آن هم حاصل حمل مسئولیت وجود انسان بر خود او در هستی میباشد را تداعی میکند.
سارتر و مسئولیت
ژان پل سارتر در سال ۱۹۰۵ در پاریس متولد شد. وی را مؤسس مکتب وجودی با نام اگزیستانسیالیسم میخوانند. و این بدان سبب است که این لفظ توسط خود وی بر این مکتب نهاده شد، و شاید به این دلیل که آخرین دفاعیهها از تفکر اگزیستانسیالیستی توسط سارتر بود که صورت گرفت.
آثار برجای مانده از سارتر به مراتب بسیار واضحتر و شفافتر از دیگر فلاسفه این مکتب به تبیین مفاهیم از منظر مکتب اصالت وجود پرداختهاند. و بازهم شاید این از آن بابت است که در بین فلاسفه اگزیستانسیالیسم، تنها اوست که به پذیرش اگزیستانسیالیست بودن تن داده است.
سارتر نیز مانند کییرکگور، هایدگر و دیگر فلاسفه اگزیستانسیال، مسئولیت وجود آدمی را بر خودش تحمیل میکند و برای درک این مفهوم از مفاهیم زیربنایی این تفکر یاری میجوید.
وی در کتاب “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” مینویسد:
من مسئول همگان هستم و برای بشر صورتی میآفرینم که خود برگزیدهام به عبارت دیگر با انتخاب خود، همه آدمیان را انتخاب میکنم. این معنی به ما اجازه میدهد که مفهوم کلمههای تا حدی مطنطن، مانند دلهره[۵] ، وانهادگی[۶] و نومیدی[۷] را دریابیم. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۳)
لذا در اینجا ما نیز به منظور فهم واژه مسئولیت در مکتب اگزیستانسیالیسم به بررسی مبناهای یاد شده از نظر سارتر میپردازیم.
دلهره
«کییرکگور با وصف دلشوره در مواجهه با آنچه آدمی بدان نیازمند است صفت بارز این دلشوره را مواجه شدن با اختیار و آزادی قرار میدهد. اما هایدگر… به عوض دلشوره را اندیشه از نیستی میشمارد.» سارتر نیز میان این دو توصیفی که اکنون از دلشوره کردیم تمایز قائل میشود، گرچه او این توصیفها را بیشتر مکمّل یکدیگر، تا متناقض، ملاحظه میکند. کییرکگور در نظرش در باب دلشوره، بر اختیار و آزادی تأکید میکند، گرچه تناهی را از قلم نمیاندازه؛ هایدگر بر تناهی تأکید میکند، گرچه اختیار و آزادی را فراموش نمیکند. اکنون پرفایده خواهد بود که به ملاحظه توصیف سارتر از این موضوع بپردازیم و ببینیم که آیا او در نیل به ترکیبی از این دو نظر موفق میشود. (مککواری، ۱۳۷۷، ۱۶۹) تحلیل او در واقع برحسب دیالکتیک ظریفی میان آزادی و نیستی هدایت میشود. او با تصور کییرکگور از دلشوره به منزله سرگیجه اختیار و آزادی آغاز میکند. دلشوره ترس نیست، چرا که ترس با چیزی سروکار دارد که از بیرون برای من رخ میدهد. دلشوره دقیقاً از اینجا برمیخیزد که «من به خودم و به واکنشهای خودم بیاعتمادم.» به عبارت دیگر، در اختیار و آزادی ابهام عمیقی وجود دارد. و لذا این تعبیری متناقض نماست که ما محکوم به اختیار و آزادی هستیم. یک نیستی به درون عمل من میخزد. من آن خودی نیستم که میخواهم باشم، یا من در آن حال از هستی هستم که هستی نیست. «دلشوره دقیقاً آگاهی من از هستی خودم در آینده، در حالتی از نیستی، است.» این همان دلشوره از مواجه شدن با آینده است و دلشوره متناظری نیز در مواجهه با گذشته وجود دارد. «این دل شوره همان دلشوره قماربازی است که به اختیار و صمیمانه تصمیم گرفته است دیگر قمار نکند، اما همین که به میز قمار نزدیک میشود به ناگاه میبیند که همه عزم او چون دود به هوا میرود.»(مککواری، ۱۳۷۷، ۱۷۰)
سارتر در “اگزیستانسیالیسم و اصالت” بشر مینویسد:
اگزیستانسیالیسم با صراحت اعلام میدارد که بشر یعنی دلهره.
مفهوم این جمله چنان است: هنگامی که آدمی خود را ملتزم ساخت و دریافت که وی نه تنها همان است که موجودیت خود، راه و روش زندگی خود را تعیین و انتخاب میکند، بلکه اضافه بر آن، قانونگذاری است که با انتخاب شخص خود، جامعه بشری را نیز انتخاب میکند، چنین فردی نخواهد توانست از احساس مسئولیت تمام و عمیق بگریزد.
راست است، بسیاری از مردم دلهره ندارند، اما به نظر ما اینان سرپوشی بر دلهره خود میگذارند یا از آن میگریزند. مسلماً بسیاری از مردم میپندارند که با انجام فلان کار، فقط خود را ملتزم میسازند و هنگامی که به آنان گفته شود: راستی اگر همه مردم چنین کنند، چه خواهد شد؟ با بیاعتنایی جواب میدهند که: «همه مردم چنین نمیکنند.» اما در حقیقت باید همیشه از خود پرسید: اگر همه چنین کنند، چه پیش خواهد آمد؟ (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۴)
از این اندیشه نگران کننده، جز با نوعی سوء نیت[۸] نمیتوان گریخت. کسی که دروغ میگوید و با گفتن اینکه همه مردم چنین نمیکنند، برای خود عذری میتراشد، کسی است که با وجدان خود بر سر ستیز است. زیرا عمل دروغ گفتن یعنی به دروغگویی ارزش عام و کلی بخشیدن. حتی هنگامی که وجدان در حجاب قرار گیرد، دلهره تجلی میکند. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۴)
زنی گرفتار توهم بود و صداهای خیالی میشنید. تصور میکرد که به وسیله تلفن به او دستورهایی داده میشود. هنگامی که پزشک از او میپرسد که چه کسی با وی صحبت میکند بیمار جواب میداد: «مخاطب من خداست». اگر فرشتهای بر من نازل شود، چه دلیلی وجود دارد که این فرشته است؟ و اگر من پیامهایی بشنوم، چه دلیلی وجود دارد که این صداها یزدانی است یا اهریمنی یا اینکه ندای ضمیر ناخودآگاه است یا اساساً زاییده بیماری است؟ و چه دلیلی است که این پیامها متوجه من است؟ چه کسی ثابت میکند که من مأمورم تا مفهومی را که از بشر دارم و همچنین راهی را که انتخاب کردهام، بر همه آدمیان تحمیل کنم؟ (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۵)
من هرگز هیچ گونه نشانه و آیتی برای قانع کردن خود نخواهم یافت. [۹] اگر ندایی بر من نازل شود، همیشه خود من هستم که باید تشخیص دهم این صدای فرشته است یا نه. اگر من تشخیص دهم که فلان کار خوب است، این من هستم که میان اعلام خوبی و بدی آن کار، اولی را انتخاب میکنم و میگویم که این کار خوب است، نه بد. هیچ کس به من رسالتی نداده است؛ اما با وجود این، مجبورم در هر لحظه کارهایی انجام دهم که نمونه و سرمشق است. کار جهان بر این مدار است که گویی تمام آدمیان چشم بر رفتار هر یک از افراد دوختهاند و روش خود را طبق رفتار همین یک نفر، تنظیم میکنند.
هر فردی باید پیش خود بگوید: آیا به راستی من آن کسی هستم که حق دارم چنان رفتار کنم که همه آدمیان کار خود را طبق رفتار من تنظیم کنند؟[۱۰] هر کس که این معنی را فراموش کند، مسلماً بر سیمای دلهره خود نقاب زده است. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۶)
لذا در اینجا سارتر در بسط معنای دلهره اینچنین میگوید:
سخن بر سر دلهرهای نیست که به ترک و گوشهگیری و اجتناب از عمل میانجامد[۱۱]، مراد دلهرهای است ساده که تمام کسانی که مسئولیتی داشتهاند، آن را میشناسند.
هنگامی که مثلاً فرماندهی نظامی، مسئولیت حملهای را به عهده میگیرد و کسانی را به سوی مرگ میفرستد، این شخصِ اوست که چنین تصمیمی میگیرد و در واقع فقط اوست که تصمیم میگیرد. غالباً به این فرمانده دستورهایی از مافوق میرسد. اما این دستورها بسیار کلی است و قطعاً نیاز به تفسیر دارد. این تفسیر به عهده همین فرمانده است و زندگانی ده یا پانزده یا بیست نفر وابستگی به این تفسیر دارد. چنین فرماندهی نمیتواند در تصمیمی که میگیرد نوعی دلهره نداشته باشد.
تمام فرماندهان و مدیران به این دلهره واقفند. این دلهره مانع عمل و تصمیم آنان نیست، بر عکس، شرط لازمِ کار آنهاست؛ زیرا با این فرض همراه است که این کسان با امکانهای متعدد مواجهند و هنگامی که یکی از این امکانها را برمیگزینند، درمییابند که ارزش این امکان، در انتخاب شدن آن است. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۷)
سارتر پس از آوردن این مثال میگوید:
این همان دلهرهای است که اگزیستانسیالیسم به تشریح آن میپردازد؛ این دلهره اضافه برآنچه گذشت، با مسئولیت مستقیم در برابر سایر آدمیان- مسئولیتی که همه افراد بشر را ملتزم میسازد- توجیه میشود. این دلهره، حجابی نیست که ما را از عمل و اقدام جدا کند بلکه جزئی از خود عمل است. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۷)
وانهادگی
سارتر میگوید: هنگامی که از «وانهادگی»، اصطلاح خاص هایدگر، سخن به میان میآید، مراد ما فقط این است که بگوییم در این مکتب اگر واجب الوجود نباشد باید همه آثار مترتّب بر آن را، از ابتدا تا انتها، پذیرفت. اگزیستانسیالیسم با آن نوع اخلاقهای غیر مذهبی که میخواهند این فکر را با کمترین آثار ممکن طرد کنند، به شدت مخالف است. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۸) اگزیستانسیالیسم معتقد است که نبودن واجب الوجود، امری راحتبخش نیست، زیرا با نبودن آن، امکان یافتن هرگونه ارزشی از میان میرود. دیگر نمیتوان در این قلمرو، نیکی ماقبل تجربی یافت، زیرا دیگر معرفت نامحدود و کاملی وجود ندارد تا آن را در درون خود بپرورد. دیگر در هیچجا نوشته نشده است که نیکی وجود دارد. نوشته نشده است که باید شرافتمند بود، که نباید دروغ گفت؛ زیرا مسلماً ما در مقامی هستیم که آنچه وجود دارد فقط افراد آدمی است و نه جز آن. و این آدمیانند که ارزشها را میآفرینند و نیکی و بدی را بوجود میآورند. بدیهی است اگر بشر بیرون از خود راهنمایی میداشت کار آسانتر بود؛ اما چون باید بیراهنما پیش رود، وضع او «راحتبخش» نیست. (سارتر، ۱۳۸۶، ۳۹)
داستایوسکی میگوید: «اگر واجب الوجود نباشد، هر کاری مجاز است.» این سنگ اول بنای اگزیستانسیالیسم است. در واقع اگر واجب الوجود نباشد هر کاری مجاز است. [۱۲] پس انسان «وانهاده» است. زیرا بشر، نه در خود[۱۳] و نه بیرون از خود، امکانِ اتکا نمییابد. باید گفت که بشر، از همان گام اول، برای کارهای خود عذری نمییابد، وسیلهای نمییابد تا مسئولیت وجود خود را بر آن بار کند. (سارتر، ۱۳۸۶، ۴۰)
سارتر نوشته است: «تو آزادی، پس انتخاب کن. هیچ قاعده اخلاقی کلی نمیتواند به تو نشان دهد که تو باید این کار را بکنی؛ هیچ نشانهای در این عالم به تو لطف ندارد.» مراد سارتر از مفهوم واگذاشتگی این است که هیچ خدایی وجود ندارد که ارزشها را معیّن کند یا انسانیتی آرمانی قرار دهد که هر انسانی برای رسیدن به آن باید تلاش کند. هر کسی باید ارزشهای خودش را ابداع کند و او مادامی اصالتاً وجود دارد که برای تحقق ارزشهایی میکوشد که واقعاً از آن خودشاند. (مککواری، ۱۳۷۷، ۲۱۰)
دکتر شریعتی در توصیف وانهادگی اگزیستانسیالیستی چنین میگوید:
انسان در طبیعت، دِلِسه (Delaisse) و وانهاده است و خودش هست و خودش؛ هم در روی زمین وانهاده است- زیرا بر خلاف همه موجودات، ساخته شده است- و هم در آسمان وانهاده است؛ ولو معتقد باشیم که خداوند هست؛ چون میبینیم که مسئولیت ساختن خودمان را بعد از وجودمان به خودمان واگذار کرده. بنابراین خداوند- که ما را ساخته- فقط هیکل و وجود انسان را ساخته و صفات و رنگهای انسانیاش را باید خودمان به این موجود بیصفت و بیرنگ بزنیم. در این صورت ما از طرف خداوند وانهاده هستیم؛ یعنی به خودمان واگذاشته شدهایم؛ یعنی سرنوشتمان به خودمان واگذار شده و همان طور که خداوند در کار ما دخالتی نمیکند، همان طور هم ما از هدایت خدا محروم هستیم. پس بر فرض که خداوند را هم معتقد باشیم، او ما را رها، آزاد و مستقل کرده است. (شریعتی، ۱۳۸۹، ۳۵) بنابراین میبینیم که استقلال، بزرگترین دلهره را برای انسان به وجود آورده؛ بیسرپرستی، بیدلسوزی در عالم، بیمحبت خداوندی، بیهدایت یک نیروی بزرگ؛ این است که وانهادگی انسان را بوجود میآورد. درنتیجه انسان یک موجود به خود واگذاشته شده در هستی است. (شریعتی، ۱۳۸۹، ۳۶)
سارتر در این خصوص و به منظور درک بهتر وانهادگی به شرح مثالی عینی میپردازد. وی میگوید:
برای اینکه معنی وانهادگی را بهتر دریابید وضع یکی از شاگردانم را که برای حل مشکلی نزد من آمده بود، به عنوان مثال، برای شما شرح میدهم: پدر و مادر این جوان با هم ناسازگار بودند. پدر او به ورطه همکاری با آلمانیها، در زمان جنگ، کشانده میشود. برادر بزرگ وی در حمله سال ۱۹۴۰ آلمانیها کشته شده بود.
این جوان، با احساساتی نیمخام ولی بزرگوارانه، میخواست انتقام برادر را بگیرد. مادرِ تنهایش با او زندگی میکرد و از وضع خیانتآمیز شوهر و مرگ پسر بزرگ خود، به شدت متأثر بود و در زندگی جز این پسر، امیدی نداشت. این جوان، در وضعی که دیدیم از دو راه یکی را میتوانست انتخاب کند: اول عزیمت به انگلستان و پیوستن به نیروی فرانسه آزاد ـ یعنی ترک گفتن مادر ـ دوم، ماندن نزد مادر و کمک کردن به او در ادامه زندگی.
جوان به خوبی میدانست که زندگی مادر، به وجود او بستگی داشت و غیبت او ـ که بسا ممکن بود به مرگ وی بینجامد ـ مادرش را به یکباره ناامید میکرد. و نیز به خوبی میدانست که باطناً برداشتن هر گامی در راه مادر، به نتیجه محسوسی میرسید، بدین معنی که مادر را در ادامه زندگی مدد میکرد. حال آنکه هر گامی در راه سفر و مبارزه، اقدامی بود با نتیجه غیرمسلّم و مبهم، که ممکن بود به کلی گم شود و به هیچ کاری نیاید. مثلاً ممکن بود اگر از راه اسپانیا به انگلستان میرفت، دستگیر شود و تا مدت نامعلوم در اردوگاههای اسپانیا بماند و نیز ممکن بود به انگلستان یا الجزیره برسد و احتمالاً در دفتری به کار ثبت و ضبط گمارده شود. در نتیجه، جوان خود را در برابر دو نوع اقدام کاملاً متفاوت میدید: اول اقدامی محسوس و دارای نتیجه فوری، اما عملی که آثار آن فقط متوجه یک نفر بود. دوم، اقدامی که آثار آن متوجه عدهای بسیار زیادتر بود و شامل یک اجتماع ملی میشد، ولی نتیجه مبهم و نامسلم داشت و ممکن بود به هدف نارسیده، رشتهاش بریده شود. (سارتر، ۱۳۸۶، ۴۲)
لذا از آنجا که این جوان ملزم به انتخاب یکی از دو راه بوده و در انتخابش هیچکس نمیتوانست او را آنگونه یاری کند که بعدها آثار درونی این انتخاب گریبانگیر شخص انتخاب کننده نباشد، سارتر، وانهادگی انسان را استنتاج میکند.
وی میگوید: وانهادگی متضمن این معنی نیز هست که ما، خود شخصاً هستی خود را انتخاب میکنیم. وانهادگی با دلهره همراه است. (سارتر، ۱۳۸۶، ۴۲)
ناامیدی
سارتر در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر در مورد ناامیدی مینویسد:
درباره ناامیدی، باید گفت که این اصطلاح معنی بسیار سادهای دارد: مراد این است که در فلسفه اگزیستانسیالیسم، ما فقط به آنچه وابسته به اراده ماست، یا به مجموعه احتمالهایی که عمل ما را ممکن میسازد، متکی هستیم. هنگامی که آدمی چیزی را میخواهد، همیشه با عوامل محتملی روبروست. مثلاً من چشم به راه آمدن دوستی هستم. این دوست یا با راه آهن میآید یا با اتوبوس. در اینجا امیدواری من به رسیدن دوستم بر این فرض استوار است که قطار در ساعت مقرر میرسد و اتوبوس واژگون نمیشود.
من در دایره امکانها قرار دارم. اما تا جایی میتوانم به امکانها امیدوار باشم که بطور دقیق، این امکانها در حیطه عمل من قرار گیرند. ولی از لحظهای که مسلم شود امکانهایی که در برابر من قرار دارند، به تمامی در حیطه عمل من نیستند، باید از آنها قطع امید کنم، زیرا هیچ خدایی و هیچ قدرتی نمیتواند جهان و امکانهای جهان را با اراده من منطبق کند. (سارتر، ۱۳۸۶، ۴۷)
لذا سارتر درخصوص ناامیدی و عمل و در پاسخ به مارکسیستها در ایراد به این تفکر اگزیستانسیالیستی چنین میآورد:
هنگامی که دکارت میگوید: «بجای تسلط بر جهان، باید بر خویشتن مسلط شد» درواقع میخواهد همین معنی را بیان کند. یعنی عمل کنیم بیآنکه به امید متکی باشیم.

برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت zusa.ir مراجعه نمایید.

 

نتیجه تصویری برای موضوع افسردگی


فرم در حال بارگذاری ...

« شخصیت حضرت علی ع در دو منظومه علی نامه و خاوران نامه- قسمت ۱۹بررسی ارتباط عوامل صاحبکار با بودجه زمانی و مقایسه ساعات بودجه شده و گزارش شده و تجزیه و تحلیل انحرافات بودجه زمانی در سازمان حسابرسی- قسمت ۸ »