هانس سلیه ، روانپزشک اتریشیالاصل مقیم کانادا که پایهگذار پژوهشهای علمی درباره پدیده استرس بوده، از اولین کسانی است که رابطه بین استرس و بیماریها را دقیقا توجیه کرده است. او استرس را به درجه سوختوساز بدن بر اثر فشارهای روانی زندگی تعریف میکند. البته کلمه استرس تنها به روند این پدیده در بدن انسان اطلاق نمیشود، بلکه محرکهای فشارآور نیز تحت همین نام خوانده میشوند( شاملو، 1380) . سلیه (1990) در تعریف استرس میگوید: عاملی محیطی است که خاصیت آسیبرسانی دارد و الزاما باعث صدمه جسمانی میشود و نتیجه آن به صورت اثرات گسترده فیزیولوژیک قابل تشخیص است. این تاثیرات و واکنشهای فیزیولوژیک در تمام افراد یکسان میباشد(سلیه ،1990، به نقل از شاملو، 1380).
سلیه، پس از تحقیقات درباره استرس، اصطلاح “سندرم کلی سازگاری” را ارائه داد. طبق این دیدگاه ارگانیسم در معرض استرس سه مرحله را طی میکند:
به طور کلی دیدگاه سلیه، چند بعد اساسی را دربرمیگیرد. مهمترین این ابعاد این است که هرچند استرس ممکن است بر قسمت خاصی از بدن وارد شود، ولی تاثیر آن، یعنی واکنش فرد به تمام استرسها یکسان است. پس واکنشهای رفتاری فیزیولوژیک در افراد یکنواخت میباشد. یکی از مسائلی که در ارزیابی دیدگاه کانن و سلیه باید به آن توجه کرد این مسئله است که صرف نظر از اینکه هر دو دانشمند، تصویری که از استرس ارائه میدهند، تصویری صرفا فیزیولوژیک است، ولی واکنش نسبت به هم خوردن تعادل حیاتی کانن یا سندرم سازگاری کلی سلیه، بحثی را در مورد واکنشهای رفتاری و فیزیولوژیک زمانی که ارگانیسم خود را برای رویداد استرسزا آماده میکند یا انتظار آن را میکشد به میان نمیآورد. برای مثال مادری که وضع حمل میکند، 9 ماه انتظار تولد نوزاد را کشیده و خود را آماده میسازد(شاملو، 1380) .
در سالهای اخیر دیدگاه سلیه بارها مورد انتقاد قرار گرفته است که مهمترین آنها عبارتند از:
1-وی نقش مهم تفاوتهای فردی را در واکنش نسبت به استرس نادیده گرفته است.
2-در دیدگاه سلیه، تنها به تجزیه و تحلیل استرسهایی که شدیدا زیانآور و مضر هستند پرداخته است (شاملو، 1380).
[1] Hans Selye
[2] Hans and tear
[3] stressor
در این تئوری عامل محرک باعث ایجاد برانگیختگی بدن می شود، این واکنش فرد را برای نشان دادن عکس العمل در مقابل شرایط استرس زا آماده می کند. اما این حالت تا مدت زمانی کوتاه مفید است. اگر طول مدت استرس زیاد شود به مرور باعث ایجاد احساس «گیجی، دگرگونی در ادراک، کاهش سطح تمرکز و یادآوری» می شود. در نهایت استرس باعث اختلال کامل در تصمیم گیری و هوشیاری فرد خواهد شد(سوارد، 2004).
بر طبق این نظریه برخی افراد به واسطه سابقه ژنتیکی و از آنجایی که به لحاظ ژنتیک آمادگی های استرسی شدن در آنها وجود دارد، زمانی که در شرایط محیطی استرس زا قرار می گیرند، در مقابل یک نوع محرک نسبت به سایرین واکنش شدیدتری نشان می دهند، محرکی که ممکن است دیگران در مقابل آن هیچ واکنش استرسی نشان ندهند( علیپور، 1389) .
در این دیدگاه الگوی شخصیتی افراد در نحوه واکنش به استرس دارای اهمیت است. افراد بسته به الگوی شخصیتی خود نسبت به استرس واکنش های متفاوتی بروز می دهند، البته این نکته باید در نظر گرفته شود که استرس به خودی خود یکی از واکنش های طبیعی است که جهت ادامه حیات گونه های مختلف، لازم و ضروری است. این که چرا برخی از مردم همیشه مضطرب یا غمگین هستند و برخی دیگر آرام و خوشحال، عده ای مکرراً به بیماریهای مختلف مبتلا می شوند، در حالی که عده ای به ندرت بیمار می شوند، از جمله پرسشهای اساسی هستند. شاید علت این تفاوتها، تفاوت در نحوه پاسخ افراد به موقعیتهای مختلف زندگی باشد. دانستن چیزهایی درباره الگوهای معمولی پاسخهای یک شخص، می تواند ما را در پیش بینی این که او در یک موقعیت جدید چگونه رفتار خواهد کرد، یاری دهد. راههای خاص پاسخ دادن یک فرد، اغلب از ویژگیهای شخصیتی او ناشی می شود. هر ویژگی ثابت شخصیتی، رویکرد فرد را نسبت به موقعیتهای استرس زا محدود می سازد، زیرا سبکهای ویژه تفکر و رفتار وی، فقط اجازه پاسخهای معین و محدودی را می دهند. در حال حاضر این اندیشه رایج است که تفاوتهای فردی در سلامت تا اندازه ای ریشه در خصوصیات شخصیتی ثابت فرد دارند (ولمن، 1375، به نقل از علیپور، 1389) . اما این که شخصیت چگونه بر سلامت فرد تأثیر می گذارد همچنان مرموز است. یکی از پرسشهای پژوهشی که روان شناسی سلامت بدان علاقه مند است، رابطه بین شخصیت، استرس و بیماری است. شخصیت میتواند موجب آسیب پذیری در برابر استرس یا مقابله ضعیف باشد که در این صورت موجب وقوع بیماری می شود. همچنین شخصیت ممکن است با رفتارهای مضر بر سلامتی (برای مثال سیگار کشیدن) ارتباط داشته باشد که بدین طریق نیز منجر به بیماری می شود. تا به حال محققین روی این نکته تأکید داشته اند که عوامل شخصیتی احتمالاً در تعیین این که چه کسانی بیشتر بیمار می شوند، نقش دارند. همچنین عوامل شخصیتی می توانند پیش بینی کنند که چه کسانی احتمالاً زودتر بهبود می یابند. یکی از ویژگیهای شخصیتی که مکرراً در پژوهشهای روان شناسی سلامت مورد مطالعه قرار گرفته، روان رنجورخویی است. افراد دارای این صفت به ناراحتی مزمن، نگرانی و اضطراب تمایل دارند و با هیجانات منفی قوی به ناخوشایندی های زندگی پاسخ می دهند( عطار ،حقیقت و نشاط دوست، 1384). مطالعات مختلف شیوع بیماری را در درونگرایان بیش از برونگرایان نشان داده است (آیزنگ، ،1985، به نقل از عطار و همکاران ، 1384) . همچنین در توضیح بیشتر تاثیر شخصیت بر استرس می توان عنوان نمود که کوباسا( ۱۹۷۹ ، به نقل از علیپور ، ۱۳89) نتیجه پژوهشی نشان داده است، افرادی که دارای خصوصیات شخصیتی مقاوم باشند، در برابر استرس مقاوم تر از دیگران هستند یعنی با کار و زندگی خود بیشتر درآمیخته هستند، به مبارزه جویی و تغییر، گرایش بیشتری داشته و رویدادهای زندگی را بیش از دیگران در کنترل خود دارند و می توانند تدابیر بهتری برای رویدادهای استر س زای زندگی خود بیاندیشند.
[1] Seward
[2] Ayzeng
[3] Cobasa
شخصیت: تعاریف و مفاهیم
شخصیت را میتوان آن الگوی معین و مشخصی از تفکر، هیجان و رفتار تعریف کرد که سبک شخصی فرد را در تعاملهای او با محیط مادی و اجتماعیش رقم می زند. اگر در زندگی روزمره از ما بخواهند که شخصیت کسی را توصیف کنیم، از صفاتی نظیر باهوش و برونگرا یا با وجدان از این قبیل استفاده میکنیم. روان شناسان شخصیت همواره کوشیدهاند با ضابطهمند کردن نحوه استفاده از صفات شخصیتی در زندگی روزمره، به روشهایی رسمی برای توصیف و سنجش شخصیت دست یابند. آنها برای فراتر رفتن از مفاهیم متداول در مورد صفات شخصیت در سه جهت خاص تلاش میکنند. اولاً میکوشند مجموعه اصطلاحات وصفی را به دستههای کوچکی از صفات تقلیل دهند که هم بتوان با آنها کار کرد و هم بتوان انواع و اقسام شخصیتهای بشری را در قالب آنها توصیف کرد. دوماً میکوشند از ابزارهایی پایا و معتبر برای سنجش صفات شخصیتی کمک بگیرند، و سوماً برای کشف روابط صفات با هم و با رفتارهای مختلف پژوهشهای آزمایشگاهی انجام میدهند.
شخصیّت موضوعی پیچیده و دارای جنبههای گوناگونی است. نظریههای متنوّع و مختلفی درمورد چگونگی شکل گیری و ویژگیهای شخصیّت عرضه شده است. روان شناسان بیشتر به این موضوع پرداخته و سعی کردهاند پاسخگوی سؤالهای مربوط به شخصیّت انسان باشند. نظری اجمالی به تعاریف متعدّد شخصیّت نشان میدهد که، تمام معانی شخصیت را نمیتوان در یک نظریه خاص یافت؛ بلکه در حقیقت، تعریف شخصیّت به نوع نظریهٔ هر دانشمند بستگی دارد. همین برداشتهای متفاوت از مفهوم شخصیّت، به وضوح نشان میدهد که با گذشت زمان، معنای شخصیت از مفهوم اولیّه آن که تصویری ظاهری و اجتماعی بود، بسیار گستردهتر شده است. (شاملو، 1390) اکنون به توضیحات تکمیلی مفاهیم ذکر شده میپردازیم.
تعریف شخصیّت:
از نظر ریشه شناسی، کلمهٔ شخصیّت[1] از ریشه لاتین پرسونا گرفته شده است که به معنای ماسکی بوده که در یونان و روم قدیم، بازیگران تئاتر بر چهره میگذاشتند. این تعبیر تلویحاً اشاره به این مطلب دارد که شخصیّت هر کس، ماسکی است که او بر چهره خود میزند تا وجه تمیز او از دیگران باشد. (کریمی، 1374،). دریک تعریف جامع از شخصیّت میتوان گفت: «شخصیّت عبارت است از «مجموعه سازمان یافته و واحدی متشکل از خصوصیّات نسبتاً ثابت و پایدار که بر روی هم، یک فرد را از افراد دیگر متمایز میسازد». (شاملو، 1390) در تعریفی دیگر، هیلگارد[2]شخصیّت را «الگوهای رفتار و شیوههای تفکّر که نحوه سازگاری شخص را با محیط تعیین میکند» تعریف کرده است (یاراحمدی خراسانی،1386).
[1] Personality
[2]Hilgard
مطالعه میزان شیوع اختلالات شخصیت در متقاضیان جراحی زیبایی بینی و مقایسه آن با دیگر جراحی های مختلف زیبایی
تونیس جامعهشناس مشهور آلمانی قائل به تقابل بین جامعه صنعتی به عنوان یک سنخ از نظام اجتماعی سازمانیافته با پیوندهای غیرشخصی و جامعه غیرصنعتی به عنوان یک نظام اجتماعی سازمان یافته با پیوندهای اجتماعی طبیعی است (آبرامز[1]،1982: 20). از دید او اجتماع یک واحد طبیعی و محلی است افراد وابسته به این اجتماع نوعی نظام اجتماعی را پدید میآورند و مناسبات خود را درون آن سامان میدهند. روح حاکم بر این جامعه عاطفی، غیررسمی، وفادارانه و با انسجام طبیعی است. در چنین نظامی «ما» محور تعیینکننده و هویت بخش است افراد خود را به این «ما» منسوب میدانند و در برابر آن احساس تعهد و تفکیک میکنند به سخن دیگر هویت جمعی در این واحد جمعی هویتی منسجم و سنتی است. دگر خواهی در محدوده گروه طبیعی مستقر میشود و تمایز افراد با انتساب به این واحد جمعی میسر است. گر چه واحدهای جمعی کوچکتر مانند خانواده ویژگی هویت بخشی دارند و در واقع واحدهای کوچکتری را شکل میدهند اما این دلبستگی و تعلق خاطر افراد به مای بزرگتر است که به آنها هویت جمعی میدهد. در نظر تونیس جامعه صوری البته نظمی دیگر دارد و در تقابل با اجتماع است. نظم حاکم بر جامعه صوری مبتنی بر حسابگری، خودخواهی و عقلانیت ابزاری است؛ یعنی پدیدهای که میتوان آن را روابط ثانوی نام گذاشت. در چنین نظمی افراد در جامعه زندگی میکنند؛ اما این بار «ما» جای خود را به «من» های پراکنده میدهد، گر چه این منها به شکلی دیگر، جامعه جدید را شکل میدهند اما در این جامعه جدید که از نظر جغرافیایی بزرگتر از اجتماع است. هویت جمعی دیگری شکل میگیرد که افراد آن با فرا رفتن به آن سوی اجتماع (جامعه معنوی) در حداقلی از امور مشترک به توافق میرسند و «ما» ی بزرگتری را به وجود میآورند در اینجا یک هویت جمعی بزرگتر شکل میگیرد؛ اما توافق افراد تشکیلدهنده آن در بسیاری از امور به کمترین حد میرسد این امر موجب میشود به تدریج نوعی تعلق خاطر فرامحلی و ملی بین افراد جامعه شکل بگیرد و بزرگترین «ما» برای این نظام اجتماعی، یعنی ملت به وجود آید. طبیعتاً در چنین تحولی، هویتهای جمعی خرد به تدریج فراموش میشوند و هویت جمعی ملی، یک آرمان اجتماعی تلقی میشود. در ادامه این وضع به تدریج شاهد شکلگیری روابطی در بین افراد هستیم که به تعبیر «پارسونز» گرایشهای خنثی و به گفته «گیدنز» بیتفاوتی مدنی نام دارد.
نظریهی بیسازمانی اجتماعی که ابتدا در مطالعات جرائم شهری توسط جامعهشناسان شیکاگو مطرح شد بعداً توسط شاو مک کی به عنوان الگویی برای مطالعهی نابهنجاریهای شهری به کار گرفته شد. در تئوری شاو مک کی رابطه قوی بین الگوی سکونت شهری و میزان جرم وجود داشت، اما رابطه آنها دقیق معلوم نبود؛ تا اینکه در سال 1989 سمپون گراوز مدلی را برای بیسازمانی اجتماعی ارائه دادند که در آن بیسازمانی اجتماعی و رابطه آن با انحراف و نابهنجاریهای اجتماعی سنجیده شد. در این مدل روابط همسایگی پایگاه اقتصادی اجتماعی پائین، تحرک مکانی بالا، تنوع قومی و گسست خانوادگی منجر به شبکههای دوستی محلی پائین و نیز جوانان نظارت نشده میگردید و این به نوبهی خود منجر به افزایش نرخهای جرم همسایگی میگردید (سان و همکارانش[2]،2004: 1) بعداً این تئوری توسط افراد مختلفی ازجمله کمپ و همکارانش (2003) و سان و همکارانش (2004) مورد آزمون و تأیید قرار گرفت مدل سمپون گراوز علاوه بر صراحت نظریه مسائل روششناسی این تئوری را نیز بهبود بخشید این تحقیق با استفاده از روش خود اعتراض به سنجش جرم پرداخته و نیز اثرات مستقیم و غیرمستقیم بیسازمانی و جرم را نیز سنجیده بود.
نابهنجاری متضمن فقدان، گسست، شکست یا تعارض هنجارهای اجتماعی است. به طور ساده بیهنجاری مربوط به وضعیتی میشود که انجام امور فارغ از هرگونه هنجاری صورت میپذیرد و در آن حالت چیزی نمیماند، جز اشتهای فردی و کنترل ناپذیری اشخاص که بیحدوحصر اشباعناپذیر است (چلبی،1372: 117-119).
Abrams.p1
[2]sun.et.at
بررسی عوامل اجتماعی مؤثر بر گرایش به نزاعهای خیابانی در شهرستان بندرعباس
ساترلند تحت تأثیر شاو و مک کی معتقد است رفتار انحرافی مانند سایر رفتارهای اجتماعی از طریق همنشینی و پیوستگی با دیگران آموخته میشود «فرضیهی اصلی ساترلند این است که رفتار نابهنجار مثل، سایر رفتارهای اجتماعی از طریق همنشینی و پیوستگی با دیگران آموخته میشود فرد بزهکار در طول حیات خود از طریق پیوستگی و ارتباط با دیگران، انگیزهها و گرایشها و ارزشهای انحرافی را فرامیگیرد. مردم به نسبت همنشینی و ارتباطی که با قانون شکنان دارند نابهنجار و کجرو میشوند» (محسنی تبریزی،1383: 100). نظریه پیوند افتراقی بر این نکته تأکید دارد که نزدیکان و همسالانی که بزهکار باشند، تأثیر زیادی بر تشکیل و تقویت نگرش بزهکاری میگذارند و فرد را به سوی بزهکاری سوق میدهند. ساترلند درباره چگونگی انتقال فرهنگ کجروی اظهار میدارد که کجروی از راه یک جریان ارتباطات اجتماعی حاصل میشود که در واقع اصطلاح «یار بد» را زنده میکند. کسب انگیزهها و میل به ابزار کششهای درونی آموختنی است و جامعه، نظر مطلوبی نسبت به رعایت هنجارهای حقوقی ندارد. بخش اعظم آموزش رفتار بزهکارانه در گروههای نزدیک که با فرد روابط صمیمانه دارند، انجام میگیرد. زمانی فرد به عمل بزهکارانه دست میزند که آمیزش او با کسانی که موافق شکستن قاعدهاند، بیشتر باشد؛ به عبارت دیگر بر اساس این نظریه، روابط فرد با دیگران هنگامیکه به مسئله جرم ارتباطی ندارد و تا زمانی که با کار جرم آمیز پیوستگی نکند، اثری در ایجاد رفتار مجرمانه ندارد. ساترلند معتقد بود که انحرافات عموماً در قالب گروههای نخستین نظیر خانواده یا گروه دوستان آموخته میشوند.
2-3-3- نظریه فضای عاطفی خانواده دوروتی لاونولث
لاونولث تلاش میکند تا از طریق تعیینکنندههای ساختاری، رفتار نابهنجار در خانواده را تشریح کند. به گونهای که میخواهد ارتباطی میان رفتارهای آسیبزای خانواده و شکلگیری رفتارهای نابهنجار اعضا به دست دهد. او یادآور میشود که تجربیات اولیه زندگی در تعیین چگونگی رفتار مؤثر است و خانواده، اولین گروه نهادی است که زمینه و شرایط چنین تجربیاتی را فراهم میآورد؛ بنابراین توجه به روابط میان اعضای خانواده و تأثیرات متقابل این کنشها در رفتار کودکان و جوانان امری مهم و قابل توجه است. مطابق نظریه لاونولث، افراد نزاع را به عنوان یک رفتار نابهنجار در خانوادههای که توأم با خشونت است، میآموزند و یاد میگیرند که ستیزهجویی کنند. بر اساس این نگاه، پدیده نزاع در محیط خانواده آموخته میشود.
پارسونز، انسجام اجتماعی را در ابتدا در سطحی از ارزشها دنبال میکند. پارسونز در مورد زمینه شکلگیری انسجام بر این باور است که «بچهها توسط والدینشان جامعهپذیر میشوند؛ بنابراین ارزشهای پایهای جامعه به عنوان جزئی از شخصیتشان درونی میشود». در اصطلاح پارسونز، تمایلات نیازی شخصیتها توسط ارزشهای پایهای جامعه شکل گرفته، در نتیجه نیازهای افراد و آنچه میخواهند انجام دهند، تحت تأثیر انتظارات جامعه است. اگر ارزشهای پایهای جامعه بر همنوایی گروه تأکید داشته باشد، شخصیت کودکان در جهت تعلقات گروه رشد مییابد (کالینز[1]،1997: 62). با الهام از این دیدگاه میتوان چنین استنباط کرد که جامعهپذیری افراد به ویژه از سوی خانواده در جهت همنوایی افراد با نظم اجتماعی میتواند از مهمترین عوامل تأثیرگذار بر نوع رفتارها به ویژه رفتارهای نزاع گونه باشد. لاونولث در خصوص نقش رفتارهای آسیبزای خانواده در شکلگیری رفتارهای نابهنجار متذکر میشود که تجربیات اولیه زندگی در تعیین چگونگی رفتار مؤثر بوده و خانواده اولین گروه نهادی است که شرایط چنین تجربیاتی را فراهم میکند. به نظر لاونولث اگر کودک در محیط خصومت زندگی کند، یاد میگیرد ستیزهجویی کند، اگر کودک در محیط توأم با بردباری زندگی کند یاد میگیرد، صبور باشد، اگر کودک در محیط پذیرش و دوستی زندگی کند، یاد میگیرد همه جا صلح و صفا داشته باشد، اگر در محیط تمسخر زندگی کند، یاد میگیرد خجول باشد (مرادی، 1365: 130-131 به نقل ازنظری 1386) و با دیگران نیز ستیزهجویی کند، پرخاشگری خود را کنترل نکند و دیگران را مورد تمسخر قرار دهد، در نتیجه نظم موجود در جامعه را با آسیبهایی چون نزاع جمعی برهم زند.
Collins, R1
بررسی عوامل اجتماعی مؤثر بر گرایش به نزاعهای خیابانی در شهرستان بندرعباس