«مرا» گفتا «میسر شد همه کار
که گیـرم در درونِ آدم آرام
شود فرزندِ آدم مُستمندم
نهم صد دام رُسوایی ز وسواس
برانگیزم شوم در رگ چو خونش
وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص
که مردم را برم از راه بیرون»
الهی نامه، صص ۲۱۲-۲۱۱
حال اگر به نتیجه گیری تعلیمی عطّار توجه کنیم، تناقض اندیشه ی او در اینجا با دفاعیه های وی از ابلیس در آثارش دیده می شود. به هر حال عطّار، بیشتر راوی و نظاره گر صحنه است و از روایت ها بهره گیری عرفانی و تعلیمی می کند و در این جا به مخاطبانش هشدار می دهد که راه شیطان به درون انسان آسان است، باید مواظب بود نفس شیطانی بر قلب آدمی مسلط نشود:
چو شیطان در درونت رخت بنهاد ترا در جادُوی همّت قوی کرد اگر شیطان چنین ره زن نبودی در افگنده ست خلقی را به غم در |
بسلطانی نشست و تخت بنهاد که تا جانت هوای جادُوی کرد چنین سلطانِ مرد و زن نبودی همه گیتی بر آورده بهم در الهی نامه، ص۲۱۲ |
عطّار ضمن نتیجه گیری مطالب حکمی و عرفانی، مضمون حکایت را که تفسیری از «خنّاس» در سوره ی «ناس» می باشد، پذیرفته است و همین روایت را در تذکرهالاولیاء ساده و شیواتر بیان میکند:
«چون آدم و حوّا به هم رسیدند و توبه ی ایشان قبول افتاد، روزی آدم ـ علیه السّلام ـ به کاری رفت. و ابلیس بیامد و بچه ی خود را ـ خنّاس نام ـ پیش حوّا آورد و گفت: «مرا مهمّی پیش آمده است. بچه مرا نگه دار تا باز پس آیم». حوّا قبول کرد. ابلیس برفت. چون آدم باز آمد، پرسید که: «این کی است؟» گفت: «فرزند ابلیس است که به من سپرده است.» آدم او را ملامت کرد [ که: «چرا قبول کردی؟» و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد] و هر پاره یی از شاخ درختی آویخت و برفت. ابلیس باز آمد و گفت: «فرزند من کجاست؟» حوّا احوال باز گفت که: «پاره پاره کرده است و هر پاره یی از شاخ درختی آویخته.» ابلیس فرزند را آواز داد. او به هم پیوست و باز زنده شد و پیش ابلیس آمد. دیگر بار حوّا را گفت:«او را قبول کن که مهمّی دیگر دارم.» حوّا قبول نمی کرد. به شفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد. پس ابلیس برفت و آدم بیامد و از او پرسید که: «چیست؟» حوّا احوال باز گفت: آدم، حوّا را برنجانید و گفت: «نمی دانم تا چه سرّ است در این که فرمان من نمی بری و از آنِ دشمن خدای می بری و فریفته ی سخن او می شوی!». پس او را بکشت و بسوخت و خاکستر او نیمه یی به آب انداخت و نیمه یی به باد داد [ و برفت. ابلیس بیامد و فرزند را طلبید. حوّا حال بگفت و ابلیس فرزند را آواز کرد. آن اجزاء او به هم پیوست و زنده شد و پیش آن ملعون ـ یعنی ابلیس ـ بنشست. پس ابلیس سوگند داد، قبول کرد. آدم بیامد. او را دید، در خشم شد]. هم چنین تا چند نوبت او را حوّا می سپرد و آدم، حوّا را می رنجانید و فرزند ابلیس را می کشت. عاقبت الامر آدم گفت که: «خدای داند که چه خواهد بود؟ که سخن او را می شنوی و از آنِ من نه». پس در خشم شد و خنّاس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه بخورد و یک نیمه به حوّا داد ـ و گویند: آخرین بار خنّاس را به صورت گوسفندی آورد ـ چون ابلیس باز آمد و فرزند طلبید، حوّا حال باز گفت که: «او را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم.» ابلیس گفت: «مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم. چون سینه ی او مقام من شد، مقصود من حاصل گشت.» چنان که حق تعالی فرمود: ُقلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ(۱) مَلِکِ النَّاسِ(۲) إِلَهِ النَّاسِ(۳) مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ(۴)[۲۲۲]
ـ توبه ی آدم
نه سیصد سال آدم ماند غمناک | ز بهر گندمی خون ریخت بر خاک الهی نامه، ص ۱۱۶ |
***
فرم در حال بارگذاری ...