وبلاگ

توضیح وبلاگ من

فردوسی در شاهنامه- قسمت ۲۳

 
تاریخ: 22-12-99
نویسنده: نجفی زهرا

گراینده ی تیز پای نوند همان شست بدخواه کردش به بند
سراینده ز آواز برگشت سیر : همش لحن بلبل هم آواز شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت نگیرم مگر یاد تابوت و دشت !
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی ! همان تیغ برنده ی پارسی !
نگردد همی گرد نسرین تذرو گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامه ی باستان به گیتی بمانم یکی داستان
که هرکس که اندر سخن داد داد ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز ، خواهشگر است که با تیغ تیز است و با منبر است
به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
ج۳ب۲۵۳۰-۲۵۱۷
داستان یار مهربان فردوسی در سرآغاز داستان بیـﮊن و منیـﮊه
شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه پسیج گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاﮊورد سپرده هوا را ، به زنگار و گرد
سپاه شب تیره ، بر دشت و راغ یکی خلعت افگنده از پر زاغ
چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
نمودم به هر سو به چشم اهرمن چو مار سیه بازکرده دهن
هر آن گه که بر زد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
فروماند گردون گردان به جای شده سست ، خورشید را ، دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیرگون تو گفتی شده ستی به خواب اندرون
جهان را دل از خویشتن پر هراس جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد ، ز آن درنگ دراز
بدان تنگی اندر ، بجستم ز جای یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم ز او چراغ بیامد بت مهربانم به باغ
مرا گفت : « شمعت چه باید همی ؟ شب تیره ، خوابت نیاید همی ؟ »
بدو گفتم : « ای بت نیم مردِ خواب بیاور یکی شمع ، چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن به چنگ آر چنگ و می آغاز کن »
برفت آن بت مهربانم ز باغ بیاورد رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی ز دوده ، یکی جام شاهنشهی
گهی می گسارید و گه ، چنگ ساخت توگفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد که تاری شبم خوشتر از روز کرد
مرا مهربان یار – بشنو چه گفت از آن پس که گشتیم با جام جفت :
« بپیمای می ، تا یکی داستان ز دفترت بر خوانم ، از باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ وجنگ همه از در مرد فرهنگ و سنگ »
بدان سرو بن گفتم : « ای ماهروی ! مرا امشب این داستان بازگوی
ز نیک و بد چرخ ناسازگار که آرد به مردم ، ز هرگونه کار »
مرا گفت : « گر تو ز من بشنوی به شعر آری از دفتر پهلوی
همت گویم و هم پذیرم سپاس کنون بشنو ، ای یار نیکی شناس »
ج۵ب۳۰-۱
گله ی فردوسی از پیری و دهر :
«الا ای برآورده چرخ بلند چه داری ، به پیری مرا مستمند ؟
چو بود جوان برترم داشتی به پیری مرا خوار بگذاشتی
همی زرد گردد گل کامگار همان پرنیان گردد ، از رنج ، خار
دو تایی شد آن سروِ نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ
پر از برف شد کوهسار سیاه همی لشکر ا زشاه بیند گناه
به کردار مادر بدی تا کنون همی ریخت باید ز رنج تو خون
وفا و خرد نیست نزدیک تو پر از رنجم از رای تاریک تو
مرا کاج هرگز نپروردیی ! چو پرورده بودی نیازردیی !
هر آن گه کز این تیرگی بگذرم بگویم جفای تو با داورم
بنالم ز تو پیش یزدان پاک خروشان و بر سر پراگنده خاک
ز پیری مرا تنگدل دید دهر به من بازخواند از گناهان دو بهر


فرم در حال بارگذاری ...

« عجز غیر تاجر از پرداخت دیون و ضمانت اجرای آن- قسمت ۸پایان نامه سقوط قیمت سهام،قیمت سهام »